دنیا
دلم خون است چون دردل غم دنیا ودین دارم
سرشتی عالی وخاکی ازهردو عجین دارم
زمین لبریز از غمها ذلالتها ملالتها
ولی ناید زمن کاری دل پرخون ازین دارم
نبشته سرنوشت من یکی جزجنس وخشت من
که او فرموده این قسمت منم بختی چنین دارم
به نوزادی برنگ خون به خردی چون گل ریحان
چو وقت نوجوانی شد دلی خالی زکین دارم
جوانی ازقفس بیرون چو لیلی ازپی مجنون
به غم طی شد توان کم شد کنون حالی غمین دارم
کنون شد وقت جوشیدن فرا رفتن خروشیدن
به افکارم ضررهای هجوم ان و این دارم
بخودگفتم کنم فعلی که رسم اولیا باشد
برسم نیک پیغمبر سجودی بر جبین دارم
به بعدم گر فتد همت کنم روزه نه دریوزه
جهاد اکبر واصغر که این هم جزئ دیندارم
زکات و حج و جهدم را اگرعمری بود باقی
کنم طی ازبرای خود خدا را من یقین دارم
شبابم چون گذشت اکنون به بندنفس محبوسم
رهی غیر از ره اصلی بزیر استین دارم
هدف جان شد غم نان شد برفت ان نیت اعلا
بدل امال دنیایی هوا اهوی چین دارم
به جوشش چون خم رنگی دلم هر دم زند زنگی
رخی درمحفل خوبان چو مجمر اتشین دارم
خداوندا دلم خون است چو رنگ لاله گلگون است
دلا لایق به این باشم که رنگی اینچنین دارم
چنان اغشته در رنجم چو ماری کنج یک گنجم
که گر ویران شود منزل چگونه خود امین دارم
برای لقمه ی نانی کنم جادوی شیطانی
مگر این نفس اماره دهد رخصت که دین دارم؟
دلم خون شد درین وادی نه اب است ونه ابادی
الا ای ساقی مهوش منم جامی زمین دارم
زحسرت پرشده جامم نخواهم وی برد نامم
ازین حسرت چنان زخمی چو انگشتر نگین دارم
یکی رحمی نمیبینم زباغی گل نمیچینم
الهی خود بکن رحمی که بر امت ظنین دارم
محبت رخت بر بسته جداییها کنون رسته
به ارضای هوای دنیوی اسبی به زین دارم
خلایق عقل درچشمند ودائم مخزن خشمند
کجاشد خوی انسانی کنون شکی درین دارم
نمانده عهد وپیمانی وفا ورسم انسانی
تو پیدا کن یکی کو گفت عزم اهنین دارم
نجابتها نه پیداشد شرارتها هویدا شد
دلیل اینجاست میگویم دلی مملو زکین دارم
جهان با این هیاهویش توجمشیدم مرو سویش
دعایم کن که من عزم سفر زین سرزمین دارم